دلم میخواست بروم.تو ترسهای من را میدانستی. عمیق ترین ترسهای من ، همان حفرههایی بودند که با تو پُر شده بود.دلم میخواست این لحظه میان بلوار دریا نشسته بودم. زمانهایی بود که تو ، آن جا منتظرم مینشستی. تمام چهارشنبهها.دلم مستی میخواهد. پاییز نصفه نیمه در رفت و آمد است.دلت برایم تنگ شده است؟ترسهایم زیاد است.خیلی زیاد و خودم از پس خودم بر نمیآیم. خنده دار نیست؟ حالا که طلوعها به پایان رسیده اند یک عکس از غروب ساعی برایم بفرست.
ترسی که نمیدانم چرا!تمام روزها به اضطراب میگذرد. سطح بالایی از اضطراب که انگار هیچ راه نجاتی از آن نیست.زن نشسته کنار رود، با آخرین توانش رختهایی که نیست را چنگ میزند. سردردها برگشته اند. لرزش زیر پوستم.موریانههایی که آن زیر به جانم میاُفتند. دستم به آنها نمیرسد.دستم به هیچ چیز نمیرسد.
ترسی که نمیدانم چرا!برای هر کسی که مینشینم و قصهی طلوعها را تعریف میکنم لبخندش کِش میآید.قصهی طلوعها با زیبایی عجیبی شروع میشود.دلم برای تو تنگ شده بود.آن شکل از بودن من! آن شکل تکرار نشدنی. طلوعهایی که من را تا بی نهایت بُرد.نوشته بودم قصههای زیادی بود. من قصه گوی خوبی نبودم. دستهایم از عشق کوتاه بود. دنیای ذهنی من را کسی نمیشناخت و من عادت کرده بودم به گریز از همه چیز و همه کس. خودم را دیگری را نشان میدادم. دیگری که دست هیچکس به او نمیرسید.دلم منگی میخواهد. قصهی طلوعها را نمیتوانم تعریف کنم. هربار خنجر پهلویم عمیق تر فرو میرود و من مُچاله تر میشوم. داستانی میخواندم از زنی که عاشق مرد رهگذری از روستای کوچکشان میشود. آن زمانها خیال میکردم زن باید میرفت ، باید همه چیز را رها میکرد و میرفت. بعدتر فهمیدم نمیشود. معادلات ما نمیخواند. گاهی هیچ چیز با هم نمیخواند. گاهی تو باید بروی. بروی. بروی. شاید زیبایی اش همین جا باشد. خودت گفته بودی ، در تکرار نشدن آن لحظهها. برایت نوشتم دوستت دارم. تمام آن لحظهها عاشقت بودم.
دانلود سریال The Walking Dead (مرده متحرک) فصل ششمدیشب برقهای ساختمان شرکتِ تان روشن بود. با خودم فکر میکردم آن مردی که پشت شیشه ایستاده و به پارک خیره نگاه میکند تو هستی؟ دنبال چه چیزی میگشت؟ من از زاویه ساختمان شما بارها پارک را دیده بودم. غرق در باران ، غرق در برف ، غرق در نور خورشید.اگر برایت دست تکان میدادم من را میدیدی؟ من طلوعهای زیادی را از آن پنجره دیده بودم!طبقهی چندم؟ شاید هم عکسها از آن طبقاتی بودند که چراغهایشان خاموش بود. دلم میخواست از آن جا داد بزنم و جهانم را با تو تقسیم کنم.مرد پشت پنجره اما ساکت ایستاده بود. فقط به رو به رو خیره نگاه میکرد. در تمام دورهای دور پارک از جایش تکان نخورده بود. دنبال چه چیزی میگشت؟ احتمالا از آن بالا و آن فاصله پارک کوچک و تاریک بنظر میرسد. من عکس غروبی را از آن زاویه ندیده بودم.چرا؟
بازیگری دنیای عجیبی است. راهنمایی از بازیگر هادر آستانه جدایی بودن چطور است؟ انگار بوی همه چیز به مشامت میخورد. از دورتر و دورتر! من تورا خوانده بودم . خواندن را خوب بلد بودم. پنهان شدن اینجا چه حسی دارد؟ اینکه هیچ کدام از آدمهای بیرون نمیدانند من جایی دارم که مُشت مُشت فکرهای تمام نشدنی ام را آنجا بالا میدهم. قورت میدهم و دوباره از نو! در آستانهی جدایی بودن چطور است؟ خب من بوهای زیادی به ذهنم میرسد. کلمات زیادی در سرم جولان میدهد. من بارها و بارها مورد هجوم رفتنهای ناگهانی و بی حرف قرار گرفتم. ترسیده ام؟ میترسیدم. خواهشهای زیادی داشتم. گاهی لبریز از عصبانیت میشوم و گاهی دلتنگ، دلتنگ تمام آن لحظهها. باید رد میشدم. چون تو خواسته بودی. باید خودم زخمهایم را لیس میزدم. در آستانهی جدایی بودن چطور است؟ کسی اینجا در آستانهی جدایی هست. من احتمالات زندگی او را نمیدانم. همانطور که تو آن شب در پارک آب و آتش با عصبانیت گفته بودی ، گفته بودی درکی از ترسها و نگرانیهای تو ندارم. با دکترم حرف زده بودم. من درکی از ترسها و نگرانیهای تو نداشتم. اما چیزهای زیادی بود. چیزهای زیادی بود که نمیتوانستم با تو از آنها حرفی بزنم. چرا؟ زخمها و رازهای تو را پیدا میکردم. اما نمیتوانستم از آنها حرفی بزنم. آدم نمیتواند زخمها و رازهای دیگری را توی صورتش بزند. باید بگذارد رازها ، راز بمانند. همانطور که خودش میخواهد. تو میگفتی نمیشود ، من هم قبول میکردم. رازهایت را دفن میکردم. شبیه رازهای خودم.
بازیگری دنیای عجیبی است. راهنمایی از بازیگر هااین ساعتهای روز، اضطراب شروع میکند به رخنه کردن میان جانم . ترسها به شکل بی رحمانهای به جانم میافتند. شبیه زنی که با دل آشوبه،رختهایش را میان جانم چنگ میزند، چنگ میزند، چنگ میزند و هیچ چیز پاک نمیشود. گاهی، شبیه امروز تجربهی سالها مشاهده هم راه گشایم نیست. گشایش؟ شبیه آن پارچههای سبزی که گره میزدم؟ آن سالهای دور ، امیدهایی بود. باورهای دوری که دیگر دستم به آنها نمیرسد.گرههایی که نه میزنم و نه میتوانم بازشان کنم. همه چیز را رها کرده ام. خیال میکنید برای کسی که به وقت افسردگی ، به کف اقیانوس پناه میبرد چیزهای زیادی باقی نمیماند؟ چیزهای زیادی هست که دستم هنوز به آنها نرسیده است. نتوانستم ناخنهایم را روی آنها بکشم و از خودم جدایشان کنم. حفرههای زیادی هم هست یک روزی پُر شده بود. یک روزی جهان رنگی تر بود ، تمام حفرههای لعنتی پر شده بودند. چیزی من را تکان نمیداد. من در جهان دیگری به شکل غیر منتظرهای به آرامش رسیده بودم. اضطرابهایی هم بود اما چشمهایم روی آنها بسته شده بود. خودم خواسته بودم که بسته شوند؟ تو خواسته بودی که بسته شوند؟ جهان خواسته بود که بسته شوند؟ حقیقت این است که نمیدانم.امروز حرفها را زیاد میان کلماتم جا میاندازم. اشتباه نگارشی عمدی؟ اشتباه عمدی؟ یا کلمات از دستم در میروند؟ بخشی از ذهنم میخواهد نوشتهها ناقص بمانند؟ کلمات نامفهوم؟بی معنی؟
بازیگری دنیای عجیبی است. راهنمایی از بازیگر هاتعداد صفحات : 0